از یک جایی به بعد که نمیدونم دقیقا روی چه حسابی، احساس کردم ما خودمان زندگی در دنیا را انتخاب کردیم. بدون هیچ جبری. حتی معتقد بودم که با علم به رنجی که زندگی در دنیا دارد و به ما نشان داده شده، هبوط را انتخاب کردیم.
و دلیل انتخابمان هم رسالتی است که باید انجام میدادیم.
این مفاهیم را به این شکل در کتابی نخواندم و انگار مجموعه دانسته ها و خواندههایم به این نتیجه رسید و ناگهان در اندیشه من ظاهر شد.
دو شب پیش در حالی که مشغول آماده کردن بساط افطار بودم، گوشم به تلویزیون بود و صحبتهای خانم دکتری را میشنیدم که به مدت دوازده دقیقه در اتاق عمل مرده بود.
صحبتهای جالبی داشت از افرادی که دیده بود و میزان آگاهی و بصیرتی که در آن لحظات داشت.
تا جایی که مسئله جبر و اختیار توسط مجری پرسیده شد.
خانم دکتر گفت من در آن لحظات که دوباره داشتم از بدو تولد دوباره زندگی میکردم، لحظاتی هم به زمان قبل از تولد رفتم.
دست از کار کشیدم و آمدم در نشیمن روبروی تلویزیون نشستم. انگار مخاطبش من بودم.
جزئیات را به طور کامل به یاد نداشت اما نکته مهن این بود که گفت من اجازه داشتم کالبدم و مسیر کلی زندگیام را انتخاب کنم. یعنی میدانستم که زندگی با این کالبد با چه چیزهایی مواجه میشوم.
بعد دوباره در پاسخ به این سوال که آیا تمام مسیر مشخص بود، گفت کلیت مسیر مشخص بود و من دوباره در این دنیا مختار بودم که کدام مسیر را برای رسیدن به هدف انتخاب کنم.
شاید برای افرادی این مسئله غیرقابل درک باشه یا منطقی نباشد؛ اما من از خودم میپرسم، منطق بر اساس چه اصولی شکل میگیرد؟ دقیقا با توجه به تمام نواقص و ناآگاهیهای انسان.
در واقع بشر بر اساس میزان ناچیزی از کشفیات خود، عقل را بنا میکند و نظریه میدهد که ممکن است در آینده خیلی هم مسخره به نظر بیایند.
اما من این صحبتها را با قلبم احساس کردم؛ چندین سال پیش.
بنابراین برایم قابل درک است و حتی منطقی.
و تصور میکنم پذیرفتن این نگاه، باعث میشود بسیاری از رنجهای خود و دیگران را بهتر و راحتتر درک کنیم.