هیچ وقت با فمنیست، یک دل نشدم آن هم به صورت متعصبانهاش.
خیلی از دوستانم در همان زمانی که فمنیست مثل یک گیاه نازک و تازه، سرش را بالا آورد و شروع به رشد کرد، جز طرفداران بی چون وچرایش شدند. خیلی هم از قوانین و مانیفست های آن خوششان آمده و طرفداری میکردند.
اما کمی که میگذشت و دلشان برای یک مرد، می لرزید تمام آنچه که می دانستند و برایش سر و دست میشکاندند، آب میشد و بهزمین میرفت.
اما من همیشه به نگاه تک بعدی به جنسیتها واکنش نشان میدادم. همانقدر که دوست نداشتم حصاری دور مرد بودن و برتر بودنکشیده شود، دلم نمی خواست زنها به بهانههای زیبایی مانند استقلال، پیشرفت و لذت، به دور از دیگران خود را محصور کنند.
البته ناگفته نماند من به شدت با قوانین مرد سالارانه و بیعزتانه برای زنها، مخالفم و هر جایی که توانستم از حقوق زن به عنوان یکانسان عاقل، دفاع کردم.
هنوز و تا آخر عمرم هم در هر موقعیتی که به نظرم حقوق زنی زایل شود، سینه سپر میکنم.
اما اینکه به زنها و حتی به مردها، نکاه تک بعدی داشته باشم و پیشرفت و استقلال و خوشی هر کدام را در گرو حذف دیگری بدانم، برایمبه هیچ عنوان قابل قبول نیست و معتقدم اصولا حضور ما در دنیا به این صورت مذکر و مونث، حکمتی داشته که نمیتوان از اهمیت آنگذشت.
منتها از دیدن بعضی اتفاقات و نوع تفکر زنها( اکر تفکری باشد) رنج میبرم. در جاهایی که یک زن حتی خود را محق نظر دادننمیداند، دلم میگیرد.
مثلا چند وقت پیش در کنار خانوادهای بودم و صحبت رسید به بیاحترامی در حضور دیگران. خانم خانه گفت دیشب در برنامه تلویزیونی،مجری مرد، با لحن تمسخرآمیزی به زنی که در کسوت داور بود، مسئلهای را گوشزد کرد که خیلی توهین آمیز بود. خانم داور هم لبخندیزد و جیزی نگفت اما بعد از برنامه به نشانه اعتراض آنجا را ترک کرد.
بعد خود همان خانم که داشت تعریف میکرد، ادامه داد که حتما شوهرش بهش زنگ زده و گفته از برنامه برو بیرون.
منم خیلی سریع گفتم مگر خود زن عقل نداشت؟
انگار کسی انتظار این حرف را نداشت. اصلا با تفکرشان جور درنمیآمد که زن خودش تصمیم گرفته باشد.
شوهر آن خانم، لبخندی زد و احتمالا در دلش گفت این از آن زنهای خانه خراب است و زن هم که انگار تازه فهمید که درک توهین ودفاع از شخصیت خود ربطی به اذن شوهر نداره، چشمهایش را پایین انداخت و کلمه ای پیدا نکرد که جواب بدهد.
من اما دلم فشرده شد. خیلی متاسف شدم برای نوع تربیتی که هنوز از عهد بوقستان در وجود عده کثیری از زنها وجود دارد و نسل بهنسل در حال انتقال است.
کمی که به زندگی آن زن فکر کردم، متوجه شدم که او هیچ وقت حتی به اندازه لحظهای از زندگی برای خودش و به اختیار خودش و یا باانتخاب دل و تفکرش، قدمی برنداشته و زندگی نکرده است.
و من چقدر بیمحابا این بیموهبتی را به رویش آوردم.
اگر تغییری در نگاهش داشت، باز هم خوشحال میشدم و میگفتم این درد برای رشد خوب است اما میدانستم که نه تنها او با منموافق نیست بلکه حتما ساعتی بعد در خلوت با همسرش، لب میگزد و از وقاحت من در باور به استقلال شخصیت زنها، حرف میزند تاجایگاهش در کنار مردش، محفوظ بماند.
و خیلی دور نیست که روزی گوشه ای بنشیند و عمرش را مرور کند و ببیند که هیچ جای زندگیاش را برای خودش نبوده و از تفکر واحساسش بهرهای نبرده.
همان زمانها، احساسات فروخورده و نادیده گرفتهاش از صندقچه قدیمی سربلند میکنند و احاطهاش میکنند اما او دیگر توانی برایایستادن نخواهد داشت و شاید تمام زندگیاش به اندازه یک تاسف، باقی بماند.