سلام دوستِ ندیدهام
امروز سر کار نرفتم. هوا سوز دارد و من باز هم پتو پیچ شده، کمرم را چسباندهام به شوفاژ و لب تاپ را روی پایم گذاشتم. همه جا ساکت است و به غیر از صدای قل قل آرام کتری و هر از گاهی تقهای که از باز و بسته شدن در آسانسور میآید، صدایی نیست. میدانی تنها که باشم یا آهنگ میگذارم یا تلویزیون روشن میکنم. بیشتر برای اینکه صدایی به غیر از سکوت بیاید. نه برای گوش دادن؛ از تنهایی و سکوت میترسم.
اما امروز تنها در سکوت نشستهام. شاید یک جور سوگواری درونی باشد. سوگواری، برای مردن است دیگر. سوگواری من هم برای مردن است اما نه برای از دست دادن کسی ؛ برای مردن یک تکه از ذهن پسرم ؛ پسر ده سالهام.
دیروز که با هم مثل هر روز ساعتی از بعد از ظهر را آهنگ گوش میکردیم، وقتی صدای شادمهر در خانه پیچید که “دست من نیست تو عزیز جونمی” ابروهاش را تو کشید و بدون اینکه مستقیم نگاهم کند گفت: اینو عوضش کن.
نشسته بودیم روی کاناپه سه نفره. او گوشه سمت چپ و من به دستهی سمت راست تکیه داده بودم و پاهام را روی کاناپه به سمتش کشیده بودم و صفحه گوشی را بالا پایین میکردم. نیمرخش را میدیدم. لبهاش رو به هم چسبانده بود و با انگشت شصت پاش روی گل قالی میکشید.
گفتم «شادمهر که دوست داری»
گفت«آره اما این نه»
برق یک اشک که نیومده پسش زد را که دیدم دوباره گفتم« یاد چی میفتی؟» می دانستم خاطرات در ذهنش بر اساس صدا و آهنگ طبقه بندی می شود. از بچگی همین طور بود. آنقدر آهنگها را دقیق گوش میکند که استاد پیانوش گفته بود نت هر آهنگی را با گوش دادن میفهمد.
خواست طفره برود اما پاپیِش شدم. گوشی را از دستم گرفت و آهنگ را عوض کرد و گفت«واسه همون شبی که رفتیم آش بخوریم»
مزه کشک و آش دهانم را تلخ کرد. ما فقط یکبار برای آش خوردن بیرون رفتیم. چهار سال پیش همین اواسط آذر بود. چهار ماهه باردار بودم. من معمولا ویار نداشتم اما آن شب هوس آش کردم. سه تایی رفتیم دارچینِ ستارخان. غلغله بود. صف از داخل مغازه آمده بیرون و از محوطهی شش متری جلوی مغازه رسیده بود به سر خیابان. ماشین را کمی جلوتر توی حریمِ کند رو کنار ماشینهای دیگر پارک کردیم.
همانجا توی ماشین آش را خوردیم. هنوز از آش من و او مانده بود که همسرم پیاده شد تا سینی را پس بدهد. یک دقیقه بعد انگار زلزله شد. توی ماشین به چپ و راست پرت میشدم. برگشتم به پسرم بگویم نترسد که از شیشه پشت ماشین افسری را دیدم. دو دوستی چسبیده به ماشین و خودش را تند و تند به عقب و جلو میکشاند. ظرف آش در دست پیاده شدم و دیدم یک پای پوتین پوشش را چسبانده به سپر عقب و دو دستی پلاک ماشین را که یک پرچش کنده شده بود، تکان میدهد تا شل شود.
گفتم «آقا چکار میکنی؟»
همانطور مشغول، گفت«بیخود میکنه به من میگه برو بابا»
درجه دار بود. افسر رانندهاش آمد و از پشت گرفتش. مشتری ها جمع شدند کنار ماشین. همسرم بی خبر از همه جا بهتزده رسید. تازه فهمیدیم که افسر اصرار داشته همین الان از پارک خارج بشویم و به توضیح همسرم برای پس دادن سینی توجه نکرده و او هم گفته برو بابا.
از آن شب تصاویر زیادی دارم. افسر که تا شانه های همسرم هم نمیرسید توی فاصله چند سانتی از صورتش مدام داد می زد و هر چی او می گفت خانمم بارداره می ترسه، عقب نمی رفت. مردمی که آنقدر شوکه بودند که هیچ کس به ذهنش نرسید با دوربین فیلم بگیرد.
اما تصویر فراموش نشدنیِ آن شب برای من، پسرم بود که تنها روی دو زانو برگشته بود و با موهای ژل زده به سمت بالا از شیشه عقب با صورت سرخ و خیس به غائله نگاه میکرد. ظرف آش نیم خورده توی دستش مانده بود و صدای گریهاش توی آهنگ پخش ماشین گم شده بود. دیروز فهمیدم همان آهنگِ “دست من نیستِ” شادمهر بود.
بعد از آن شب دیگر هیچ وقت لب به آش نزد.
میبینی دوست من. به نظرت سوگواری ندارد وقتی بفهمی چیزی از ذهن پسرت کم شده و تو نمیدانی. این توداری هم مرض مسری من به اوست. شاید یک جور اطمینان خاطر. شاید بچه داشته باشی و بیشتر درک کنی که چه می گویم.
مگر قرار نبود پرت شدن در خاطرات و پس زدنشان از ذهن، بعد از یک عمر زندگی باشد. اصلا قرار نبود ذهن پسر ده سالهام دچار پسزدگی بشود.
حالا دیگر میدانم هیچ اتفاقی تمام نمیشود. او هم فهمیده. اتفاقات فقط ظاهرشان به نقطهی پایان میرسد اما در ذهن ما با هر تقهای مثل در آسانسور باز میشود و در ذهنمان وول میخورد.
امروز سوگوارم. سوگوار برای مردن بخشی از ذهن پسرم.