پیرن قرمزی

«پیرن قرمزی؟» اگر لابی انتظار پشت در اتاق عمل نبود، با پشت دست می‌زدم توی دهانش. اگر از پشت ماسک هم آن چشمهای درشت سبز را نمی‌شناختم، زنگ سین‌های سوت‌دارش لوش می‌داد. جوری که فقط خودش بشنود با دندانهای کلید شده گفتم:«ساکت شو» ماسکم را بالاتر کشیدم و بی‌اعتنا به او رفتم کنار دستگاه آبسردکن. […]

«پیرن قرمزی؟»

اگر لابی انتظار پشت در اتاق عمل نبود، با پشت دست می‌زدم توی دهانش. اگر از پشت ماسک هم آن چشمهای درشت سبز را نمی‌شناختم، زنگ سین‌های سوت‌دارش لوش می‌داد.

جوری که فقط خودش بشنود با دندانهای کلید شده گفتم:«ساکت شو»

ماسکم را بالاتر کشیدم و بی‌اعتنا به او رفتم کنار دستگاه آبسردکن. یک لیوان آب ریختم. یکهو از کجا پیدایش شد. شاید بهتر بود بابا را نمی‌فرستادم لابیِ پایین به هوای نماندن در یک فضای بسته. تمام صندلی های دور سالن پر بود. یک زنِ میانسال شال توسی‌اش را روی دهانش گذاشته بود گریه می‌کرد.

یلدا از کنار در آسانسور رد شد و آمد کنارم. روبروی در اتاق عمل.

«خوبه کروناست. چقدر شلوغه. چند نفر تو اتاق عملن؟»

سعی می‌کرد عادی باشد انگار نه انگار دو سال بود که قهر بودیم. تلفنم زنگ خورد. بابا بود. بهش گفتم توی مانیتور زده که مامان توی ریکاوریه.

«چیز مهمی که نبود ها؟»

به چشمهای سبزش نگاه کردم« یک گره عصبی که دور تیروئیدش پیچیده شده.»

در اتاق عمل باز شد و پرستاری برانکارد را هل داد بیرون و اسم مریض را بلند گفت. مرد جوانی از روی صندلی پرید و رفت سمت تخت.

دوباره صدای سوت یلدا آمد« سینا چطوره؟»

«هر چی بپرسی»

«تو دیگه جواب ما رو ندادی وگرنه من که چند بار زنگ زدم حالتونو بپرسم»

«با اون گندی که زدی فقط همینم مونده بود دوباره سینا میدید با همیم»

«اووو شما هم خیلی جدی گرفتین. حالا خوبه تو عکسو فرستادی تو گروه»

«من اشتباهی فرستادم. اما تو میتونستی زودتر پاکش کنی»

«اخه ادم با اون لباس عکس میگیره؟»

«این دیگه مسئله خصوصیه»

«ببخشید مثل اینکه شما مسااایل خصوصی‌تونو عمومی کردین»

هنوزم از یاداوری ان عکس قلبم به تپش می‌افتد. با لباس خواب توری زرشکی و یقه‌ی هفتِ دالبریاش و لبهای سرخ و موهای سیاه که روی بازوهایم را گرفته بود، روی دستهایم خم شده بودم روی روتختی گلدار ساتن. مثلا میخواستم دلبری کنم برای سینا. چه فکر احمقانه‌ای.

هنوز هم نمیدانم چطور عکس را بجای فوروارد برای سینا، فرستادم توی گروه پنج نفره‌ی سینما که مخفف اسم‌هایمان بود سینا یلدا نریمان مونا و اشکان. همکلاسی دانشگاه بودیم. اشکان برادر یلدا بود. اشکان اشکان…پسره‌ی دراز و موقعیت نشناس. فکر می‌کرد با همه چیز می‌شود شوخی کرد.

گفتم «چرا تا بهت گفتم پاکش نکردی؟ فقط تو میتونستی کلا پاکش کنی.»

«همون موقعم بهت گفتم اینترنتم تموم شده بود»

«تو عمدا طولش دادی تا بقیه هم ببینن»

وقتی اشکان زیر عکس نوشت پیرن زرشکی احساس می‌کردم دنیا شده یه توپ و کوبیده تو سرم.

هنوز زمان زیادی از عروسی من و سینا نگذشته بود. سینا اول عکس را دیده بود و بعد کامنت اشکان را. آنقدر شوخی و جدی اشکان نامشخص بود که همیشه فکر می‌کرد نظری روی من دارد. خیلی عصبی شد. توی حرفهاش از دهانش پرید که لابد من عمدا عکس را فرستادم توی گروه.

« خیلی طول کشید تا سینا دوباره بهم اعتماد کنه»

«واقعا؟ چی فکر کرده بود؟ نمی شناخت تو رو؟»

«چرا. می گفت اگر اشتباهیه چرا زود پاکش نکردین.»

«سینا هم دیگه شلوغش کرده بود»

خیلی هم شلوغش کرده بود. کارمان رسید به مشاور و روانشناس. هنوز از یادآوری قیافه مشاور اعصابم بهم می‌ریزد. یک لبخند مسخره مصنوعی زیر آن سبیل پُرپشتش بود که با شنیدن مشکلمان تبدیل شد به پوزخندی که با تاباندن گوشه‌های سبیل، سعی می‌کرد کنترلش کند.

یلدا خندید. گفت« خیلی طول کشید کبودی زیر چشم اشکان خوب بشه»

هیچ وقت فکر نمی‌کردم سینای همیشه اتو کشیده با آن عینک دور مشکی و خونسردیِ حال بهم زنش که شبیه دانشمندها بود، دست بزن داشته باشد. لبخندم گشت ماسک پنهان بود.

«حقش بود. من جای سینا بودم بدتر می‌زدم»

صدای یلدا جدی شد.« بچه بود. هنوزم بچه اس. الان تو اتاق عمله»

تکیه ام را از روی دیوار برداشتم و گفتم:«چرا؟»

حلقه اشک چشمهای سبزش را شفافتر کرد.«همه کاراش احمقانه‌اس. با موتور تصادف کرده. پاش از سه جا شکسته»

لیوان خالی‌ام را انداختم در سطل و لیوان دیگری را پر از آب کردم و دادم یلدا. خواستم شانه اش را فشار بدهم که در اتاق عمل باز شد و برانکار بیرون آمد و پرستار اسم مامان را بلند گفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز