بدن ماهک داغ بود. روی تشکچه سبز گلدار دست و پا میزد. گریهاش قطع نمیشد. صدای حامد از اتاق آمد:
«بِبُر صدای اون توله سگو»
مست بود. آخرین قطرههای تببر را چکاندم توی دهان ماهک. صدایش قطع شد. بلندش کردم. مثل یک نکه سنگ داغ چسبید به سینهام. لابلای ملچ ملوچش ناله میزد. ساعت از دوازده گذشته بود. صدای ویراژ ماشینها میآمد. نورهای زرد و نارنجی از پشت پرده حریر روی دستهایم میافتادند و سر میخوردند روی صورت ماهک و بعد میان دهان و سینه گم میشدند.
شیر نمیخورد اما سینه را ول نمیکرد. با انگشت ابروهای کم پشتش را مرتب کردم. خیلی داغ بود. همانطور سینه به دهان بلند شدم و حوله را خیس کردم. کشیدم به صورتش. نفسش آرامتر شد. گذاشتمش روی تشکچه. آویز ستارهای فیروزهام روی صورتش کشیده شد. دوباره گریه کرد.
«خفهش کن دیگه»
زیر لب گفتم «الهی که تو خفه بشی و راحت بشیم»
دوباره ماهک را بلند کردم و عرض پذیرایی را با سه چهار قدم رفتم و آمدم زیر لب گفتم:«شیششش»
«په چه غلطی میکنی؟»
بلند گفتم:«خیلی داغه. قطره میخواد»
زیادی خورده بود. با لحن کشداری گفت:«یه کوفتی بریز تو حلقش»
گفتم« بذار برم از داروخونه …»
«اَاَاَاَه. چقد زر میزنی. ساکتش کن تا ساکتش نکردم.»
ساکتش میکرد حتما. مثل همیشه که مرا ساکت میکرد. مثل آن روزی که بعد از دو روز دم صبح برگشته بود. مثل همیشه در کرکرهای را قفل کرده بود. پرسیده بودم کجا بودی. با چشمهای سرخ و شانههای آویزان، لگدی حواله کمرم کرده بود. چقدر احمق بودم که حرفها و گریههایش را باور کرده بودم وقتی گفته بود جبران میکند. به خاطر بچه.
لباس سرهمی ماهک را درآوردم. حوله را روی دست و پاهای ظریف و بیمویش کشیدم. نور ماشینها با فاصله از لای چینهای پرده که با باد کولر تکان میخوردند، میافتاد روی دست و پایش. آرامتر شد اما نفسش تند بود. داغ بود.
پارچه نازکی را روی دست و پایش گذاشتم. پاورچین رفتم داخل اتاق. کتش پشت در آویزان بود. دستم را هل دادم توی جیب. دستم خورد به دسته کلید و سوئیچ ماشین. دستم را دورشان مشت کردم که یک دفعه یقه پیراهنم از پشت کشیده شد. « داری چه غلطی میکنی؟»
دستش دور گلویم بود. بریده گفتم«حال…… نداره… از …داروخونه …..قطرهش…»
«پدرسوخته منو میپیچونی. حالیت میکنم»
پرتم کرد روی تخت. «غلط کردم. الان نه… »
صدایم را زیر دستاش خفه کرد. ماهک گریه میکرد. پیراهنم را از یقه پاره کرد. ناخنهای جویده شدهام را روی تنش میکشیدم. جریتر شد. محکم کوبید توی دهانم. مزه خون توی دهانم پیچید. «سراغ کدوم خری میخوای بری؟» زیر بوی گند الکل و سنگینی تنش تقلا میکردم. چند دقیقه بعد نفس نفس زنان افتاد کنار. آنقدر خودم را منقبض کرده بودم که تمام بدنم سِر بود. صدای ماهک نمیآمد.
بطری قهوهای کنار تخت بود. خودم را روی قالی کشیدم تا کنار ماهک. بطری را چپ کردم روی بدنش. هین بلندی کشید. شروع کرد به گریه. الکل را روی تنش مالیدم.
صدای اذان که آمد، بدنش خنکتر شده بود.
ته بطری را سر کشیدم و کنارش دراز کشیدم.