برداشت آزاد

خیال نکنی حالا که افتادی اینجا، خوشحالم. به زور اومدم. یعنی دلم سوخت واست. شایدم واسه خاطر این صداست که تو گوشم میپیچه. دلم آتیشه. تا همین ظهری یه جور، الان یه جور دیگه. اصن نباید امروز میومدم مهمونی. حاج خانوم از اولم تو رو بیشتر دوس داشت. اصلا تُوی دیپلمه‌ی خونه‌دار با اون مدرکای […]

خیال نکنی حالا که افتادی اینجا، خوشحالم. به زور اومدم. یعنی دلم سوخت واست. شایدم واسه خاطر این صداست که تو گوشم میپیچه.

دلم آتیشه. تا همین ظهری یه جور، الان یه جور دیگه. اصن نباید امروز میومدم مهمونی. حاج خانوم از اولم تو رو بیشتر دوس داشت. اصلا تُوی دیپلمه‌ی خونه‌دار با اون مدرکای قاب گرفته‌ی ملیله و ترمه و منجق کجا، منِ از کارِ خونه فراری و بی‌سلیقه کجا. حالا گیرم مدرک ارشد معماری و مدیریت آتلیه فلان دفتر مهندسیم دارم. تو چشِ حاج خانوم هیچی. نه فکر کنی برام مهم بودا؛ اصلا. اما دیگه افتاده بود به پچ پِچه. می‌دونی از کی؟ از وقتی تُوی از را نرسیده، یه بچه‌ گذاشتی تو دامنش. اصلنم به روش نیورد که بچه هفت ماهه سه کیلو نمیشه.

لابد فک کرد دیگه از منِ نوک دماغ بالایِ بچه سقط کرده، دیگه بچه درنمیاد. هر جا نشست ‌گفت« عروس فقط شُهره»

انگار نه انگار من شش ساله عروسشونم. به جان همین نفسِ نصفه نیمه‌ت، تا حالا غیر همین لبخند فیکس شده‌ی گوشه لبم، ازم چیزی ندیده. نه موقعهایی که تو خونه‌م، غذا رو با نوک قاشق میخورد و لب ورچیده میگفت « یه لقمه نونم بذار سر سفره، تا شب ته دلم ضعف نره» نه وقتایی که قبل نشستن، دو تا دست می‌کوبید رو مبل تا خاک نداشته‌شو بتکونه.

خودش کم بود، تو هم رسیدی. اولاش گفتم جهنم، خوش باشین اما مگه این نمایش مسخره رو تموم می‌کردین؟ کشوندینش تا امروز. مهمونیِ چله که حاج خانم گرفته بود.

اگه خودتو میدیدی شاید بهم حق میدادی. پاتو انداخته بودی سر پات و معرکه گرفته بودی. همچین در مورد مدلای مختلف اروغ گرفتن بچه حرف می‌زدی، انگار سَرِ دل صاف کردنِ بچه مهمترین کار دنیاس. حرف که میزدی دستتو دور خورشید پنج پونی که حاج خانم تو همون بیمارستان انداخت دور گردنت، میپیچوندی.

دروغ چرا؛ نتونستم نگات نکنم وقتی از لذت اولین باری که سینه‌تو کردی تو دهنش می‌گفتی. دلم میخواست با پا بزنم زیر سینی «قُووَتو» که حاج خانم خودش مغز و پودر کرده بود و ریخته بود تو اون پیاله‌های فیروزه‌ای. هر کی می‌رسید خودش با پا دردش دور می‌افتاد به پذیرایی. دیگه وقتی اون جعبه مخمل قرمز صدفی رو باز کرد و دور سالن تاب داد تا همه ببینن سرویس یاقوت خانوادگی رو به عروسِ پسرزاش هدیه داده، نتونستم بشینم. پناه بردم به دستشویی.

قبلش بچه‌ رو تو اتاق دیدم. عینِ خرمای بی‌هسته چسبیده بود به تخت. خِرخِر می‌کرد. می‌خواستم داد بزنم، سروتهش کنم و بکوبم رو کمرش اما دلم میخواست هول وولای تو و حاج خانومو ببینم. میخواستم توام یکم دلت آتیش بگیره.

خودمو انداختم تو دستشویی. نشستم رو در توالت فرنگی. زمان کش میومد. با صدای جیغت پریدم بیرون. بچه رو دستت عین یه چوب خشک شده بود. نه فک کنی حالا اومدم تا بعدِ سکته زیر این همه شلنگ و لوله، ببینمت و دلم خنک شه. اومدم بگم دیگه دلم خنک نمیشه.دیگه اون صدای خِرخِر از گوشم بیرون نمیره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز