معذوریت

اینترنت وصل نمی‌شد. یک ساعتی بود توی هوای دم کرده‌ی نشسته‌ بودم جلو باجه . صدای همهمه چند نفری که توی بانک مانده بودند می‌آمد. توان تماس با بهمنی را نداشتم. حتما می‌خواست غبغب سرخ و آویزانش را مالش بدهد و بگوید« از اولم نباید با زن جماعت معامله می‌کردم.» شیطونه می‌گفت قید خرید دوباره […]

اینترنت وصل نمی‌شد. یک ساعتی بود توی هوای دم کرده‌ی نشسته‌ بودم جلو باجه . صدای همهمه چند نفری که توی بانک مانده بودند می‌آمد. توان تماس با بهمنی را نداشتم. حتما می‌خواست غبغب سرخ و آویزانش را مالش بدهد و بگوید« از اولم نباید با زن جماعت معامله می‌کردم.» شیطونه می‌گفت قید خرید دوباره خانه پدری را بزنم.
نمی‌توانستم بخواهم یکشنبه دیرتر چک را پاس کند. گفتم«آخه اینترنت بانکم قطع میشه؟»
کارمند با آن ریش پرفسوریِ گرد و ابروهای پرپشتش شبیه گوچا، دوست بنر بود. تمام مدت سرش توی گوشی‌ بود. یقه‌ی پیراهن آبی‌اش زیر کت سورمه‌ای‌ خیس و شوره زده بود.
سرش را بالا نیاورد.«چرا نمیشه. الانم آخر وقته. فک نکنم وصل شه»
شالم را تکان دادم. هوا از لای موهای چسبیده به گردنم گذشت. «کولرم با اینترنت کار میکنه؟»
گره ابروهایش بیشتر شد.«اول هفته بیاین»
فرم آخرین قسط توی دستم مچاله شده بود.
گفتم«اخه چک …»
« ببخشید دستگاه شماره نمیده»
دختری با پوشه‌ دکمه‌دار آبی خودش را کشاند جلو پیشخوان.
نیمرخش از پشت موهای فر بلندش، ملتهب و مرطوب بود.
گوچا گفت«سیستم قطه.»
دختر خم شد و از داخل شکاف نیمدایره‌ای گفت«آقا باید امروز پول بریزم»
گوچا گوشیش را گذاشت کنار گفت«همتون لحظه آخرین؟»
دختر کوله‌اش را روی پیراهن گلدار کوتاهش بالا انداخت و گفت«آقا مجبورم. بابام گیره»
دستهاش می‌لرزید. گفتم«یه ساعته منم گیرم»
نگاهم کرد. دلم میخواست حجم موهای انبوهش را دسته کنم و ببندم بالا تا زیر گردنش هوایی بخورد. غر زد.
«همه مملکت همینه. گوه زدین به همه چی….»
گوچا با دست به سر و شانه‌ی دختر اشاره کرد و گفت«شما خوبین»
دختر که چشمهاش سرخ شده بود و شصتش را روی لبه پریده گوشی‌اش فشار میداد. خیز برداشت سمتش.
یک دفعه صدای «شماره‌ی ۱۲۴» پخش شد… گفتم«آقا وصل شد؟»
گوچا دستش را دراز کرد سمتم. دختر پرید جلو:«آقا میشه اول من…؟»
گفت«نه…خانم فرمتو بده»
دختر بغض کرده رو به من گفت« بابامو نگه میدارن. شنبه‌م تعطیله …»
گفتم«آخه منم …»
گوچا گفت «اگه این خانومم بذاره هم نمیشه»
با هم گفتیم:«چرا؟»
با سر اشاره کرد به موهای دختر «قانونه.»
دختر بلند گفت «قانون یعنی کار مردم راه بیفته نه این» همزمان لب شال منو گرفت سمت گوچا.
صدای همهمه از پشت بلند شده بود. «خانوم وقت مردمو نگیر»
«دیر اومده زودم میخواد بره»

رییس بانک آمد بالا سر گوچا «چه خبره؟»
دختر خودش را چسباند به شیشه«آقا من به زور از طلبکار وقت گرفتم. یه ساعته چهارتا بانک رفتم….»
رییس گفت« دخترم نمیشه. اینجا دوربین هست. راضی میشی کارمندا توبیخ بشن؟»
«من میگم بابام حالش بده شما دنبال لچک‌ین؟»
گفتم«آقا من جلو دوربین بایستم حله»
گوچا گفت« مگه خاله بازیه.»
رو به دختر گفتم«تو کیفت شال نداری؟»
گفت«گور پدر شال»
«بابات چی؟»
«آخه از کدوم گوری بیارم»
دوباره سروصدا بلند شد.
گوچا رو به من گفت« خانوم فرمتو بده. این اگه باباش مهم بود رعایت می‌کرد»
صورتم داغ شد. دختر را نشاندم روی صندلی. گوچا گفت«گفتم که ….»
حرفش را تمام نکرده بود که شالم را گذاشتم رو سر دختر. گفتم«بیرون منتظر می‌مونم»
از بانک آمدم بیرون. شماره بهمنی را گرفتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز