فراموشی

خانم جوان برای سومین بار در همین دو دقیقه که من در مغازه منتظر بودم، پرسید«اسمتون چی بود» ساعت ساز از بالای عینک نگاهش کرد و با کمی مکث گفت«ملکی» خانم جوان خندید. دسته‌ی باریکی از موهای صاف قهوه‌ای‌اش را زد پشت گوشش و گفت «گفتین برم پیش آقای… » دوباره یادش رفت. در همین […]

خانم جوان برای سومین بار در همین دو دقیقه که من در مغازه منتظر بودم، پرسید«اسمتون چی بود»
ساعت ساز از بالای عینک نگاهش کرد و با کمی مکث گفت«ملکی»
خانم جوان خندید. دسته‌ی باریکی از موهای صاف قهوه‌ای‌اش را زد پشت گوشش و گفت «گفتین برم پیش آقای… »
دوباره یادش رفت. در همین زمان کم، شاهد بودم که ساعت ساز
پنج بار اسم همکارش که در مطهری مغازه داشت را تکرار کرد.
ساعت ساز دوباره گفت«محسنی»
بعد ادامه داد«غریق نجات بودی دیگه »
خانم جوان خندید، گفت«اره ولی دیگه کسی غرق نمیشه که نجاتش بدم»
لحظه‌ای کوتاه از ذهنم گذشت عجب غریقی؛ انگار با ماهی همزادپنداری میکنه.

خانم‌جوان در شیشه‌ای را باز کرد و همزمان با صدای زنگ بالای در گفت «شما آقای محمودی بودین؟»
ساعت ساز گفت «بذارید بنویسم براتون»
و همانطور که می‌نوشت شمرده شمرده گفت« من ملکی…. شما ….. میرید پیش …..آقای محسنی»

خانم جوان دوباره خندید. این بار تلخ‌تر. شاید ترسید از آنچه در ذهنمان می‌گذشت.

رفت. صدای زنگ در که دوباره بلند شد، فکر کردم یعنی خاطرش را
کجا،
از کی
و در دستهای چه کسی
جا گذاشته که هر جایی می‌رود،
هست
ولی حضور ندارد.

یک پاسخ به “فراموشی”

  1. Morteza گفت:

    صبر لازمست
    وقتی دریک زمان در جایی هستی اما نیستی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز